بخش ۱۱۱-قصه اعرابی درویش

ساخت وبلاگ

بخش ۱۱۱-قصه اعرابی درویش

یک شب اعرابی زنی مر شوی را

گفت و از حد برد گفت و گوی را

شبی زنی عرب خطاب به شوهر مباحثه ای را اغاز نمود بحدیکه از حد معمول و طبیعی مکالمه فراتر رفت

***************************************

کین همه فقر و جفا ما می کشیم

جمله عالم در خوشی ما ناخوشیم

میگفت چرا ما متفاوت از دیگران هستیم و تمام ظلم و فقر روزگار از ان ماست

همه هستی در خوشی و ما در فقر و ناخوشی و تنگدستی امرار معاش می نماییم

****************************************

نان مان نه نان خورش مان درد و رشک

کوزه مان نه آب مان از دیده اشک

نانی برای تناول نداریم و خوراکمان درد و اندوه و رشک زندگی دیگران است

سبوی ابی نداریم و در واقع اشک دیدگانمان را می نوشیم

**************************************

جامهٔ ما روز تاب آفتاب

شب نهالین و لحاف از ماهتاب

لباس ما از عدم پوشاک تابش خورشید است و شب بالشت و تشک و رواندلزمان مهتاب اسمان

*****************************************

قرص مه را قرص نان پنداشته

دست سوی آسمان برداشته

ماه اسمان را قرص نانی میپنداریم و برای نیل بدان چشم و دست به اسمان دوخته ایم

**************************************

ننگ درویشان ز درویشی ما

روز شب از روزی اندیشی ما

حتی فقرا نیز از شدت فقر ما عار دارند و در حقیقت روز روشن از شدت طلب روزیمان به تاریکی گراییده است

***********************************

خویش و بیگانه شده از ما رمان

بر مثال سامری از مردمان

اشنا و بیگانه و وابسته فامیل از ما گریزانند درست مانند سامری قوم موسی که از مردم فرار میکرد

************************************

گر بخواهم از کسی یک مشت نسک

مر مرا گوید خمش کن مرگ و جسک

اگر لز صاحب خیری مقداری گوشت قربانی بخواهیم از فراوانی تقاضا با الفاظ توهین امیز مواجه میشویم

**********************************

مر عرب را فخر غزوست و عطا

در عرب تو همچو اندر خط خطا

در قوم عرب صدقه و بخشش موجب افتخار است ولی از شدت وقر ما را به چشم خاطی مفرط میبینند

******************************************

چه غزا ما بی غزا خود کشته ایم

ما به تیغ فقر بی سر گشته ایم

کدام جنگی ما بدون کارزار در حقیقت جان باخته ایم و در واقع از تیزی فقر سری بر تنمان نماده تا مدعی زندگانی شویم

***************************************

چه عطا ما بر گدایی می تنیم

مر مگس را در هوا رگ می زنیم

ما با واژه بخشش بیگانه ایم و طبل گدایی رابر گردن انداخته ایم و از شدت فقر مگس را نیز در هوا شکار میکنیم

***********************************

گر کسی مهمان رسد گر من منم

شب بخسپد دلقش از تن بر کنم

از شدت فقر اگر مهمانی برایمان بیاید لباسهای او را نیز از تنش خارج میکنیم

انجمن ادبی مولانا سنگان...
ما را در سایت انجمن ادبی مولانا سنگان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0anjomanmolana0 بازدید : 114 تاريخ : يکشنبه 16 آبان 1395 ساعت: 14:26